۱۲۹
ظرف آخرم آب کشیدم و گذاشتم توی آبچگان . لیوان چاییمو برداشتم مستقیم رفتم سراغ کمد اتاقم . باید لباسمو انتخاب میکردم . پیراهن ماکسی دکلته ی شیری رنگی که روی سینش همه با مروارید و منجوق کار شده بود که بهزاد برام از ترکیه آورده بود رو انتخاب کردم و کفش پاشنه سه سانتی ورنی قرمزمو با کیف دستی ستش کنار گذاشتم و همینجور که چاییمو میخوردم تصمیم گرفتم آرایشم فقط منتهی بشه به پنکک و ریمل و رژ . هیچوقت اهل لاک و خط چشم و سایه نبودم .
موهامو اتو کشیدم و ریختم روی شانه های لختم . به خودم در آیینه نگاه کردم .ابروهای کوتاه پهن ، بینی قلمی ، لبهای قلوه ای ، چشمای میشی ، موهای خرمایی ، منو زیبا نشون میداد اما ، این پاهای لعنتی !
دوباره بغض کردم . سریع به خودم توپیدم ! زهر مار ، داری میری عزا یا عروسی ؟ مگه دفعه اولته ؟ دیگه باید به این پاهات عادت کرده باشی . انگشت اشارمو به نشون تهدید توی ایینه به خودم بالا بردم و گفتم : وای بحالت اگه آرایشتو خراب کنی با گریه !
کفشامو پام کردم و مانتو کتی سفید و کشیدم روی لباسم و شال قرمزمو انداختم روی سرم . به ساعتم نگاه کردم و رفتم بیرون .
***
از بین یه عالمه درخت و گل و لامپهای حبابی بزرگ رنگی خشگل رد شدیم بوی اسپند و گل مریم قاطی شده بود و حسابی آدمو سر کیف می آورد . از راهرو که رد شدیم با وارد شدن به سالن مسخ شدم . سالن بزرگی که سراسر آیینه کاری شده بود و کنار لوسترهای بزرگ و سلطنتی هالوژنهای بزرگ و کوچک رنگی فضا رو شگفت انگیز کرده بود . میزی دور از فیلمبردار انتخاب کردیم . میزها همه با گل مریم تزیین شده بود . و من که عاشق گل مریم بودم .... به یاسمین نگاه کردم که داشت مانتوشو در می آورد ، لباس رومی قرمز آتشیش تا روی زانو ، کفشای پاشنه 10 سانتیه مشکی ورنی، موهای لوله لوله ی مشکی روی شونه های برنزش ، پاهای خوش تراشش ، با رژ پر قرمز پر رنگش ، حسابی جذابش کرده بود . نگاهم که سنگین شد پرسید :
خشگل ندیدی ؟
دماغمو چین دادمو به همین اکتفا کردم . دیجی با ورود عروس و داماد شروع کرد و همزمان با رقص نور همه ریختند جایگاه رقص و باز غصه ی لعنتی من شروع شد !!!
سرتاسر جشن یاسمین سعی کرد با لودگی و مسخره بازی منو از اون حال و هوا بیاره بیرون اما هیچکس نمیفهمید من چرا دوست ندارم عروسی بیام ، جاهای شلوغ بیام ..
مگه جای من بودند که نگاه ها و ترحم ها اذیتشون کنه و خجالت بکشند !
لحظه ی خداحافظی نگاه زهره ( عروس ) همکلاسی تمام دوران تحصیلیم ، و مادرش ، مهر تاییدی بود به باورهام که اگه من مشکل دارم ، پس هیچ جا نباید برم ... چقدر تلخ بود قدم به قدم دور شدن از اون سالن کذایی که دیگه بنظرم ، اصلا شگفت انگیز نبود ....
نگاه ها داشت منو میخورد و من زخمیتر از قبل ، با ماسک همیشگی از جلوی پدرو مادرم رد شدم و سریع به اتاقم پناه بردم ....